توخودشخص نفس خویی که بادل نیست پیوندت
کدام افسون ز نیرنگ هوس افکند در بندت
درتن ویرانهٔ عبرت به رنگی بی تعلق زی
که خاکت نم نگیردگر همه در آب افکندت
ندانم ازکجا دل بستهٔ این خاکدان گشتی
دنائت پشه ای داری که نتوان از زمین کندت
ندارد دفتر عنقا سواد ما و من انشا
کند دیوانهٔ هستی خیالات عدم چندت
غبارکلفت خویشی نظر بند پس وپیشی
به غیر از خود نمی باشد عیال و مال و فرزندت
به هر دشت و در، از خود می روی و باز می آیی
تو قاصد نیستی تا عرصه ها هرسو دوانندت
ز خودگریک قلم جستی ز وهم جزو وکل رستی
تعلقها نفس واری ست کاش از دل برآرندت
دماغ فرصت این مقدار بالیدن نمی خواهد
به گردون برده است از یک نفس سحر سحرخندت
زمینگیری به رنگ سایه باید مغتنم دیدن
چه خواهی دید اگر در خانهٔ خورشید خوانندت
ز دست نیستی جزنیستی چیزی نمی آید
کجایی چیستی آخرکه آگاهی دهد پندت
خرابات تعین بر حبابت خنده ها دارد
سبو بر دوش اوهامی هوا پرکرده آوندت
به حرف و صوت ممکن نیست تمثالت نشان دادن
نفس گیرد دوعالم تا به پیش آیینه دارندت
به معنی گر شریک معنی ات پیدانشد بیدل
جهان گشتم به صورت نیز نتوان یافت مانندت